سرگردان دو چرخ: اعزام یازدهم، آفریقا |اخبار خارج از منزل

لذت بردن از یک بعد از ظهر ابری و رگباری در مزرعه ای با مهمانخانه در ساوانا.یک منظره خوشایند و دلیلی برای جشن.

رودخانه نارنجی که کم آب است، یکی از طولانی ترین رودخانه های آفریقای جنوبی است.مرز بین آفریقای جنوبی و نامیبیا را تشکیل می دهد.

لذت بردن از یک بعد از ظهر ابری و رگباری در مزرعه ای با مهمانخانه در ساوانا.یک منظره خوشایند و دلیلی برای جشن.

رودخانه نارنجی که کم آب است، یکی از طولانی ترین رودخانه های آفریقای جنوبی است.مرز بین آفریقای جنوبی و نامیبیا را تشکیل می دهد.

پرواز 10 ساعته بر فراز پهنه آبی بزرگ اقیانوس اطلس جنوبی سرانجام جای خود را به زمین داد.از ارتفاع 35000 پایی به صندلی سمت چپ پنجره‌ام نگاه می‌کردم، تا آنجا که چشمانم می‌دید، چیزی جز یک بیابان برهوت جنوب آفریقا نبود.

با تاکسی به مرکز کیپ تاون رسیدیم، فقط یک چمدان کوچک در یدک کش.کاملاً متضاد با آمریکای لاتین: تقریباً به همان اندازه عمارت - و فراری، مازراتی، بنتلی - به اندازه بورلی هیلز.با این حال، در همان زمان، هجوم‌کنندگان خیابانی تهاجمی مانند زامبی‌ها به سمت من می‌آیند، بسیاری که پارچه‌های ژنده پوش به تن دارند، از فقر هر یک از شهرستان‌های مجاور.

این یک دنیای جدید و کاملاً گیج کننده است.این موتورسیکلت اکنون با خیال راحت در یک گاراژ طولانی مدت در اروگوئه قرار گرفته است.من اینجا هستم تا با دوچرخه در آفریقا قدم بزنم.

یکی در یک جعبه مقوایی بزرگ، تمام راه از Boise رسید.فرانک لئونه و تیم جورج سیکلز به وضوح سر خود را کنار هم گذاشتند.تمام تجربه‌های دوچرخه‌سواری جمعی آن‌ها، هر اتفاق احتمالی جاده‌ای واقع‌بینانه را بررسی کردند و این دستگاه را مونتاژ کردند.همه چیز کاملاً تنظیم شده است، به‌علاوه چند ابزار جمع‌وجور و تعداد زیادی قطعات یدکی حیاتی، مانند پره، زنجیر، لاستیک، مقداری کابل شیفتر، چرخ دنده، و موارد دیگر.هر شماره گیری حساس، تست شده و تنظیم شده است.

شب پایانی در کیپ تاون، در یک میخانه ایرلندی، زنی با یک افرو به اندازه توپ ساحلی و چهره ای زیبا هنگام عبور توجهم را جلب کرد.او قدم زد و نزدیک من در بار نشست.به او پیشنهاد خرید نوشیدنی دادم و او پذیرفت.سپس او گفت باید به سمت یک میز حرکت کنیم و این کار را انجام دادیم.گفتگوی دلپذیری داشتیم.نام او Khanyisa است، او به زبان آفریکانس صحبت می کند، که شبیه به هلندی است، اما حتی به فلاندری های شمال بلژیک نزدیک تر است.علاوه بر آن، زبان مادری سومی که یادم نمی‌آید، صداهای «کلیک» زیادی داشت، من حتی چند کلمه نفرین را یاد گرفتم اما آن‌ها را هم فراموش کردم.

پس از حدود یک ساعت او برخی از خدمات "قدیمی ترین حرفه" را ارائه داد.من علاقه ای نداشتم اما همچنین نمی خواستم او را از دست بدهم، بنابراین به او چند راند آفریقای جنوبی (واحد پول رسمی آفریقای جنوبی) پیشنهاد دادم تا بماند و به صحبت ادامه دهد و او مجبور شد.

این فرصت من بود تا سوال بپرسم، هر چیزی که می خواستم بدانم.زندگی در آن طرف متفاوت است.به زبان ساده سخت است.در میان پرسش‌های بی‌گناه‌ترم، پرسیدم که آیا او ترجیح می‌دهد یک زن سفیدپوست غیرجذاب باشد یا یک زن سیاه‌پوست زیبا که هست، اینجا در این کشور با تاریخ غم‌انگیز آپارتاید.پاسخ به راحتی برای او آمد.کاملاً واضح است که نابرابری جذابیت می‌تواند حتی سخت‌تر از قرن‌ها سوءاستفاده استعماری، با نابرابری‌های اقتصادی مرکب آن باشد.

او به طرز چشمگیری صادق و شایسته احترام بود.استیلی نیز ظاهراً از هیچ چیز نمی ترسد جز نداشتن بودجه برای پرداخت حق مدرسه پسرش.درست است که چیزی برای تأمل وجود دارد.

بسیاری از مردم اینجا، از جمله خانیسا، به سفرهای من صمیمانه علاقه مند هستند.هر آفریقای جنوبی بدون استثنا نسبت به وقت خود سخاوتمند است.این در رأس همه سخاوت بی پایان آمریکای لاتین است.من اغلب برخی از ویژگی‌های انسانی را احساس می‌کنم، به اندازه یک «سلام موج» ساده، احترامی نهفته برای «مسافر» که به نظر می‌رسد فراتر از مذهب، ملیت، نژاد و فرهنگ است.

بدون تشریفات، در اواخر صبح روز جمعه، 7 فوریه شروع به رکاب زدن کردم.برای مردی که در 10 ماه گذشته به سختی روی صندلی دوچرخه نشسته است بد نیست.

آنچه در مورد آن عدد 80 مایلی جالب است... اتفاقاً 1٪ از 8000 مایل تخمین زده شده تا قاهره است.

هر چند قسمت عقبم درد داشت.پاها هم همینطورمن به سختی می توانستم راه بروم، بنابراین روز بعد برای استراحت و بهبودی رفتم.

هر چند فریبنده بود، فرار از سیرک منطقه بزرگ کیپ تاون خوب است.آفریقای جنوبی به طور متوسط ​​57 قتل در روز است.بر اساس سرانه، تقریباً مشابه مکزیک است.من را نگران نمی کند، زیرا من منطقی هستم.مردم از این موضوع عصبانی می شوند، به من می گویند که «شجاعت» من را تحسین می کنند.فقط کاش آن را ببندند تا من در جهل و آرامش سوار شوم.

هر چند بیشتر در شمال، امن است.کشور بعدی، نامیبیا، مرزی که هنوز 400 مایل جلوتر است، نیز آرام است.

به هر حال، عبور از کنار پمپ بنزین ها لذت بخش است.دیگر نیازی به خرید آن چیزهای ناخالص نیست.من آزاد شده ام

آسیاب‌های بادی فولادی به‌سبک قدیمی در مزرعه‌های کار در این کشور استپی خشک می‌شکنند، صحنه‌های غبارآلود یادآور «انگور خشم»، شاهکار جان اشتاین‌بک از کاسه غبار آمریکا.شترمرغ، فنر، بز، منظره دریای شور در تمام طول روز.آدم از روی صندلی دوچرخه متوجه چیزهای خیلی بیشتری می شود.

Doringbaai یادآور این است که چرا من معمولاً برنامه ریزی نمی کنم، من جریان دارم.فقط یک کشف تصادفی، آن 25 مایل آخر روی شن و تخته لباسشویی آن روز، زمانی که یک فانوس دریایی بلند سفید و یک برج کلیسا و چند درخت به افق آمدند و سرانجام مانند یک واحه از راه رسیدند.

من بسیار بداخلاق، آفتاب سوخته، کمی سرگیجه، با استقبال امواج دوستانه در حالی که به آرامی جلوتر می‌رفتم، وارد شدم.

اکثریت قریب به اتفاق این سکونتگاه ساحلی مردمانی رنگین پوست با یک سایه زیبا هستند که در خانه‌های فرسوده زندگی می‌کنند که همگی پژمرده و اطراف لبه‌ها ناهموار هستند.حدود 10 درصد سفیدپوست هستند و در کلبه‌های براق‌تر در گوشه‌ای دیگر از شهر زندگی می‌کنند، گوشه‌ای که بهترین مناظر کنار دریا را دارد.

آن روز بعد از ظهر برق قطع شد.آفریقای جنوبی تقریباً روزانه خاموشی برنامه ریزی کرده است.در مورد نیروگاه های برق زغال سنگ مشکلی وجود دارد.سرمایه گذاری کم، میراث برخی از فسادهای گذشته، من جمع آوری می کنم.

دو میخانه وجود دارد، هر دو تمیز و منظم، و خوب، هوشیار.مانند تابلوهای راه، بارکی‌ها همیشه در ابتدا به زبان آفریکانس صحبت می‌کنند، اما بدون از دست دادن قدمی به زبان انگلیسی می‌آیند، و بدون شک در اینجا افراد زیادی هستند که می‌توانند بدون از دست دادن به زبان زولو صحبت کنند.یک بطری قلعه را به قیمت 20 رند یا حدود 1.35 دلار آب بجوید و پرچم ها و پوسترهای تیم راگبی روی دیوار را تحسین کنید.

آن مردان تنومند که مانند گلادیاتورها به یکدیگر می کوبیدند، خون آلود بودند.من، بی زبان، غافل از شور این ورزش.من فقط می دانم که همه اقدامات خشن برای برخی از مردم همه چیز دارد.

در بالای دبیرستان یک زمین راگبی در منظره آن فانوس دریایی مسحور وجود دارد که درست بالای ماهیگیری قرار دارد، که بدیهی است کارفرمای اصلی Doringbaai است.تا آنجا که من می‌توانستم ببینم، صد نفر رنگین‌پوست در آنجا کار می‌کردند، همه در این کار سخت مشغول بودند.

درست نزدیکتر، دو قایق اسب کار در حال مکیدن بستر دریا و برداشت الماس هستند.من آموخته ام که این مناطق ساحلی، از اینجا و شمال تا نامیبیا، سرشار از الماس هستند.

25 مایل اول آسفالت بود، حتی باد خفیف در عقب، اگرچه نبود غبار صبحگاهی دریا باید یک هشدار بود.احساس می کنم دارم قوی تر، سریع تر می شوم، پس چه نگرانی دارد.من پنج بطری آب حمل می کنم اما برای این روز کوتاه فقط دو بطری را پر کردم.

سپس یک تقاطع آمد.جاده نووروس بیشتر از آن سنگریزه و شن و ماسه و تخته لباسشویی و ماسه انرژی زا بود.این جاده نیز به داخل زمین پیچید و شروع به صعود کرد.

داشتم از تپه‌ای بالا می‌رفتم که تقریباً تمام آبم را گرفته بود که یک کامیون بزرگ از پشت نزدیک شد.بچه لاغر به بیرون از صندلی سرنشین خم شد (فرمان در سمت راست است)، چهره ای دوستانه، مشتاق، چند بار تقلید "آب بنوشید".او روی موتور دیزل فریاد زد: "آب نیاز داری؟"

مودبانه برایش دست تکان دادم.فقط 20 مایل دیگر راه است.این چیزی نیست.دارم سخت میشم، درسته؟در حالی که آنها با سرعت در حال حرکت بودند، شانه هایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد.

سپس صعودهای بیشتری آمد.هر یک به دنبال یک چرخش و صعود دیگری که در افق قابل مشاهده است.در عرض 15 دقیقه من شروع به تشنگی کردم.به شدت تشنه.

یک دوجین گوسفند زیر یک انبار سایه جمع شده بودند.مخزن و آب انبار در نزدیکی.آیا آنقدر تشنه ام که از حصار بالا بروم، بعد از نوشیدن آب گوسفند ببینم؟

بعداً یک خانه.یک خانه بسیار خوب، همه درب، هیچ کس در اطراف.هنوز به اندازه کافی تشنه نبودم که وارد شوم، اما این شکستن و ورود حتی به ذهنم خطور کرد که نگران کننده بود.

من میل شدیدی داشتم که جلوی خود را بکشم و ادرار کنم.وقتی شروع به جاری شدن کرد، به فکر نجاتش افتادم، بنوشم.خیلی کم بیرون آمد.

در شن و ماسه‌ای فرو رفتم، چرخ‌هایم بیرون رفتند و در واقع واژگون شدم.نه بزرگراست ایستادن احساس خوبی داشت.دوباره به گوشیم نگاه کردم.هنوز سرویسی نیستبه هر حال، حتی اگر من یک سیگنال داشته باشم، آیا یک نفر "911 برای اضطراری" را در اینجا شماره گیری می کند؟حتما به زودی یه ماشین میاد… .

به جای آن چند ابر آمد.ابرها در اندازه و شکل کلاسیک.فقط داشتن یک یا دو پاس برای چند دقیقه تفاوت ایجاد می کند.رحمت گرانبها از پرتوهای لیزر خورشید.

جنون خزندهخودم را گرفتم که با صدای بلند حرف های غمگینی می زنم.می دانستم که بد می شود، اما می دانستم که پایان نمی تواند خیلی دور باشد.اما اگر من یک چرخش اشتباه داشته باشم چه؟اگر لاستیک پنچر شود چه؟

کمی باد دنباله دار بالا آمد.گاهی اوقات متوجه کوچکترین هدایا می شوید.ابر دیگری غلتید.بالاخره شنیدم که کامیونی از پشت سر نزدیک می شد.

ایستادم و پیاده شدم، با تقلید از «آب» که نزدیک‌تر می‌شد.یک اهل آفریقای جنوبی احمق که فرمان یک لندکروز قدیمی را بر عهده داشت بیرون پرید و به من نگاه کرد، سپس دستش را به داخل کابین برد و نصف بطری کولا را به او داد.

بالاخره همینطور شد.برای Nuwerus زیاد نیست.یه فروشگاه هستمن عملاً خزیدم داخل، از کنار پیشخوان و روی زمین سیمانی در انبار خنک.خانم مغازه دار مو خاکستری پارچ پشت پارچ آب برایم آورد.بچه های شهر، از گوشه و کنار به من نگاه کردند.

آنجا 104 درجه بود.من نمرده ام، امیدوارم هیچ آسیبی به کلیه ها وارد نشود، اما درس هایی آموخته شده است.آب مازاد را بسته بندی کنید.آب و هوا و تغییرات ارتفاع را مطالعه کنید.اگر آب ارائه شد، آن را بگیرید.دوباره این اشتباهات اسب سواری را انجام دهید و آفریقا می تواند مرا به ابدیت بفرستد.به یاد داشته باشید، من چیزی بیش از یک گونی گوشت هستم که استخوان آویزان است و پر از آب گرانبها است.

من نیازی به ماندن در Nuwerus نداشتم.بعد از ساعت ها آبرسانی مجدد، خوب خوابیدم.تازه فکر کردم که در یک شهر متروک بگذرم و برای یک روز گوز بزنم.نام شهر آفریکانس است، به معنای «استراحت جدید» است، پس چرا که نه.

چند ساختار زیبا، مانند مدرسه.سقف های فلزی راه راه، رنگ های خنثی با تزئینات پاستلی روشن در اطراف پنجره ها و پیش امدگی ها.

فلور، به هر طرف که نگاه می کنم، کاملاً چشمگیر است.انواع گیاهان صحرایی مقاوم که نتوانستم نام ببرم.در مورد جانوران، خوب، من یک راهنمای صحرایی برای پستانداران آفریقای جنوبی پیدا کردم که در آن چندین ده جانور عالی وجود داشت.من نمی توانستم بیش از چند مورد از واضح ترین آنها را نام ببرم.به هر حال چه کسی تا به حال نام دیک دیک را شنیده است؟کودو؟نیالا؟ربوک؟من کشتار جاده ای را که روز پیش دیدم، با دم پرپشت و گوش های غول پیکر شناسایی کردم.این یک روباه گوش خفاش بزرگ بود.

بلیندا در "Drankwinkel" باسن من را نجات داد.دوباره به فروشگاه رفتم تا از اینکه مراقب من هستید تشکر کنم.او گفت من خیلی بد به نظر می رسیدم.به اندازه کافی بد بود که تقریباً با پزشک شهر تماس گرفت.

اتفاقاً خیلی هم فروشگاهی نیست.مایعات در بطری‌های شیشه‌ای، عمدتاً آبجو و شراب، و یک انبار Jägermeister.انبار خنک پشتی، جایی که من روی زمین استراحت کرده بودم، واقعاً چیزی بیشتر از جعبه های آشغال قدیمی و خالی آبجو ذخیره نمی کند.

یک فروشگاه دیگر در این نزدیکی وجود دارد، که به عنوان اداره پست دو برابر شده است، برخی از وسایل خانه را ارائه می دهد.این شهر باید پانصد سکنه داشته باشد.هفته‌ای یک‌بار جمع می‌شوم.اینجا تقریبا چیزی برای فروش وجود ندارد.

هاردولد لج، جایی که چکمه هایم را خنک کردم، یک استخر گرد کوچک، اتاق غذاخوری مردانه و سالن مجاور آن با مقدار زیادی چوب شیک و چرم مخمل دار دارد.فی مفصل را اجرا می کند.شوهرش چند سال پیش فوت کرد.با این حال او این مکان را شلاق خورده است، هر گوشه ای، بی آلایش، هر وعده غذایی، آبدار.

بازگشت به زمین، بزرگراهی که به کیپ شمالی، بزرگترین استان آفریقای جنوبی می گذرد، با تابلویی به چهار زبان آفریکانس، تسوانا، خوسا و انگلیسی خوشامد می گوید.آفریقای جنوبی در واقع دارای 11 زبان رسمی در سراسر کشور است.این روز 85 مایلی شرایط دوچرخه سواری بسیار بهتری داشت.جاده قیر، صعود متوسط، پوشش ابر، دماهای پایین تر.

فصل اوج اوت و سپتامبر، فصل بهار در نیمکره جنوبی است.آن وقت است که منظره با گل منفجر می شود.حتی یک خط تلفن گل وجود دارد.مانند گزارش برف که ممکن است به شما بگوید کدام پیست اسکی شیرین‌تر است، شماره‌ای وجود دارد که می‌توانید برای تازه‌ترین عکس‌ها در صحنه گل‌ها شماره‌گیری کنید.به من گفته می شود در آن فصل، تپه ها با 2300 گونه گل پر می شود.اکنون، در اوج تابستان ... کاملاً عقیم است.

«موش‌های صحرا» اینجا زندگی می‌کنند، افراد سفیدپوست مسن‌تر، صنایع‌دستی و پروژه‌هایی را در ملک خود انجام می‌دهند، تقریباً همگی با زبان مادری به زبان آفریقایی، بسیاری از آلمانی‌تبار با پیوندهای طولانی با نامیبیا نیز، همه اینها و موارد دیگر را به شما خواهند گفت.آنها مردمانی سخت کوش، مسیحی، تا هسته اروپای شمالی هستند.تابلویی به زبان لاتین در جایی که من ماندم وجود دارد، "Labor Omnia Vincit" ("کار همه را فتح می کند")، که خلاصه نگرش آنها نسبت به زندگی است.

اگر از ذکر نوع برتری سفیدپوستان که با آن مواجه شده ام، غفلت کنم، صادق نخواهم بود، به خصوص در اینجا در ویرانه.خیلی زیاد است که یک ناهنجاری باشد.برخی آشکارا تبلیغات نئونازی را به اشتراک می گذاشتند.البته نه همه افراد سفیدپوست، بلکه بسیاری راضی به نظر می رسند و با همسایگان رنگین پوست خود درگیر هستند، اما به اندازه کافی وجود داشت که بتوانم به این نتیجه برسم که آن ایده های تاریک در آفریقای جنوبی قوی هستند، و احساس مسئولیت کنم که در اینجا به آن اشاره کنم.

این منطقه گل که به نام ساکولنت شناخته می شود، بین صحراهای نامیب و کالاهاری قرار گرفته است.همچنین بسیار گرم است.به نظر می رسد مردم فکر می کنند عجیب است که من اکنون اینجا هستم، در غیر مهمان نوازترین فصل.این چیزی است که زمانی اتفاق می‌افتد که «جریان» زیاد و «برنامه‌ریزی» کم یا اصلاً وجود نداشته باشد.نکته مثبت: من تنها مهمان هستم، تقریباً در هر جایی که فرود بیایم.

یک روز بعدازظهر تقریباً پنج دقیقه باران بارید، به اندازه‌ای که ناودان‌های این خیابان‌های شیب‌دار را به کانال‌های خروشان آب روان تبدیل کرد.همه اینها به اندازه کافی هیجان انگیز بود که برخی از مردم محلی برای عکس گرفتن از خانه بیرون آمدند.آنها سال ها در خشکسالی شدید بوده اند.

بسیاری از خانه‌ها دارای سیستم‌های لوله‌ای هستند که آب باران را از پشت بام‌های فلزی پایین می‌آورند و به مخزن‌ها می‌رسانند.این انفجار ابری فرصتی برای بالا بردن سطح کمی بود.هر جا می مانم، می خواهند دوش کوتاه بماند.آب را روشن کنید و خیس شوید.خاموش کنید و کف کنید.سپس دوباره روشن کنید تا آبکشی شود.

این عرصه بی امان و بخشنده است.یک روز چهار بطری پر آب برای یک قطعه 65 مایلی حمل کردم و پنج مایل مانده بود که کاملاً خالی بودم.هیچ زنگ خطری مثل دفعه قبل به صدا درآمد.بدون جنون خزندهترافیک به اندازه کافی در اطراف به من اطمینان می دهد که می توانم یک سواری یا حداقل مقداری آب داشته باشم، زیرا در سربالایی و مخالف باد، دما به 100 درجه می رسد.

گاهی اوقات در سربالایی های طولانی، به سمت آن باد مخالف، به نظر می رسد که می توانم سریعتر از رکاب زدنم بدوم.هنگامی که به اسپرینگ‌بوک رسیدم، یک بطری شیشه‌ای دو لیتری فانتا را کوبیدم، و سپس برای تعادل روز، کوزه‌های آب را پشت سر گذاشتم.

در ادامه، دو روز استراحت باشکوه در لژ Vioolsdrift در مرز سپری شد.در اینجا، من بلوف‌های بیابانی عظیم و مزارع زیبای انگور و انبه را در رودخانه Orange، که مرز خمیده بین آفریقای جنوبی و نامیبیا را تشکیل می‌دهد، کاوش کردم.همانطور که ممکن است حدس بزنید، رودخانه در حال کم شدن است.خیلی کم

نامیبیا یک کشور بیابانی وسیع با تنها 2.6 میلیون نفر، دومین کشور کم جمعیت روی زمین است که تنها پس از مغولستان است.فاصله های خمیازه بین چاله های آبیاری طولانی می شود، معمولاً حدود 100 تا 150 مایل.روزهای اول، سربالایی.من از سوار شدن به تقاطع بعدی لذت نمی برم.اگر این اتفاق بیفتد، آن را در اینجا، در سیستم افتخار گزارش خواهم کرد.

به هر حال، این سفر آفریقایی اصولاً مربوط به ورزشکاری نیست.این در مورد سرگردانی است.در آن موضوع من کاملا اختصاص داده شده است.

مانند یک آهنگ جذاب می تواند ما را در جایی در زمان به یک احساس برگرداند، جعل شدن در دوچرخه سواری سخت مرا به 30 سال پیش می برد، به دوران جوانی ام در دره گنج.

رنج کمی که مرتبا تکرار می شود، مرا به اوج می رساند.من می توانم احساس کنم که دارو، اندورفین، یک تریاک طبیعی تولید شده، اکنون شروع به تزریق کرده است.

بیشتر از این احساسات فیزیکی، من به کشف احساس آزادی برمی گردم.وقتی پاهای نوجوانی من به اندازه کافی قوی بود که می توانست من را در یک روز 100 تا 150 مایل بردارد، در حلقه ها یا نقطه به نقطه در شهرهایی در مناطق داخلی که در آن بزرگ شدم، مکان هایی با نام هایی مانند برونو، مورفی، مارسینگ، ستاره، Emmett، Horseshoe Bend، McCall، آیداهو سیتی، Lowman، حتی چالش چهار قله برای استنلی.و بسیاری دیگر.

فرار از همه کلیساها و مردم کلیسا، فرار از بیشتر چیزهای احمقانه مدرسه، مهمانی های نوجوانان، فرار از یک کار نیمه وقت و تمام تله های کوچک بورژوازی مانند ماشین و پرداخت ماشین.

دوچرخه مطمئناً در مورد قدرت بود، اما بیشتر از آن، اولین بار استقلال را پیدا کردم، و برای من، یک ایده گسترده تر از "آزادی".

نامیبیا همه چیز را گرد هم می آورد.در نهایت، از ساعاتی قبل از طلوع آفتاب برای غلبه بر گرما، به سمت شمال حرکت کردم، به طور پیوسته در سربالایی در دمای شعله ور و وزش باد مخالف با خدماتی کاملاً صفر در مسیر.پس از 93 مایل به گرونائو، در منطقه ||کاراس نامیبیا سوار شدم.(بله، املا درست است.)

مثل یک سیاره دیگر آنجاست.بیابان از وحشیانه ترین تخیل شما.کمی هذیان کنید و قله‌های کوه مانند قله‌های چرخان بستنی‌های نرم به نظر می‌رسند.

فقط یک ترافیک کوچک است، اما تقریباً همه در حین عبور، چند بوق دوستانه و چند مشت پمپاژ می کنند.می دانم اگر دوباره به دیوار ضربه بزنم، پشتم را گرفته اند.

در طول جاده، در برخی از ایستگاه های پناهگاهی گاه به گاه کمی سایه وجود دارد.اینها فقط یک میز بتونی گرد هستند که بر روی یک پایه بتنی مربعی متمرکز شده است، با سقف فلزی مربعی بالای سر، که توسط چهار پایه فولادی باریک پشتیبانی می شود.بانوج من کاملاً در داخل، مورب جا می‌شود.بالا رفتم، پاها را بلند کردم، سیب ها را خرد کردم، آب خوردم، چرت زدم و به مدت چهار ساعت متوالی، در پناه آفتاب ظهر، به موسیقی گوش دادم.چیز فوق العاده ای در آن روز وجود داشت.من می‌توانم بگویم که دیگری مانند آن وجود نخواهد داشت، اما حدس می‌زنم که ده‌ها مورد دیگر را پیش رو داشته باشم.

بعد از یک مهمانی و یک شب اردو در تقاطع راه آهن در گروناو، سوار شدم.بلافاصله نشانه هایی از حیات در کنار جاده نمایان شد.چند درخت، یکی با بزرگترین لانه پرنده‌ای که تا به حال دیده‌ام، گل‌های زرد، هزاران صدپا کرم‌مانند سیاه که از جاده عبور می‌کنند.سپس، یک «پادستال» نارنجی درخشان، فقط یک کیوسک کنار جاده که در یک جعبه فلزی راه راه قرار دارد.

بدون نیاز به نوشیدنی، به هر حال ایستادم و به پنجره نزدیک شدم."کسی اینجاست؟"زن جوانی از گوشه ای تاریک ظاهر شد و یک نوشابه خنک را به قیمت 10 دلار نامیبیا (66 سنت آمریکا) به من فروخت."کجا زندگی می کنید؟"پرس و جو کردماو روی شانه‌اش اشاره کرد: «مزرعه»، نگاهی به اطراف انداختم، چیزی آنجا نبود.باید بالای قوز باشد.او با شاهانه‌ترین لهجه انگلیسی صحبت می‌کرد، مانند یک شاهزاده خانم، صدایی که تنها می‌توانست از یک عمر قرار گرفتن در معرض زبان آفریقایی مادری‌اش، احتمالا Khoekhoegowab، به علاوه، مطمئناً آفریقایی، بیاید.

بعد از ظهر آن روز، ابرهای سیاه از راه رسیدند.دماها پایین آمد.آسمان شکست.نزدیک به یک ساعت، یک بارندگی مداوم.من که قبلاً به مهمانخانه ای در کنار جاده رسیده بودم، همراه با کارگران مزرعه شادی کردم و چهره هایشان برق می زد.

آن آهنگ هیپنوتیزمی از گروه دهه 1980 توتو، "Bless the Rains Down in Africa" ​​اکنون بیش از هر زمان دیگری منطقی است.

A 1992 graduate of Meridian High School, Ted Kunz’s early life included a lot of low-paying jobs. Later, he graduated from NYU, followed by more than a decade in institutional finance based in New York, Hong Kong, Dallas, Amsterdam, and Boise. He preferred the low-paying jobs. For the past five years, Ted has spent much of his time living simply in the Treasure Valley, but still following his front wheel to places where adventures unfold. ”Declaring ‘I will ride a motorcycle around the world’ is a bit like saying ‘I will eat a mile-long hoagie sandwich.’ It’s ambitious, even a little absurd. But there’s only one way to attempt it: Bite by bite.” Ted can be reached most any time at ted_kunz@yahoo.com.


زمان ارسال: مارس-11-2020
چت آنلاین واتس اپ!